شهدا شرمنده ایم خاطرات مردان بی ادعا
| ||
|
به گزارش گروه حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، سردار شهید «یوسف سجودی»، فرمانده تیپ سوم لشکر 17 علیابنابیطالب (ع) و گردانهای صاحبالزمان (عج) و حمزه سیدالشهدا (ع) لشکر 25 کربلا بوده است. این فرمانده بیریا برای فرار از مسئولیت در دوران دفاع مقدس از لشکر 25 به لشکر 17 میرود که خاطره زیبای این ماجرا در وبلاک لشکر 25 کربلا این چنین روایت شده است: *** حاج مرتضی قربانی، دلتنگ یوسف شده بود. هر وقت هم بچههای گردان حمزه را میدید به یاد او و رشادتهایش میافتاد. مدتی بود که یوسف به لشکر 17 علیابنابیطالب (ع) منتقل شده بود و از آن مدت تا به حال هیچ اطلاعی از او نداشت. با خودش گفت: «یه سر میرم لشکر 17؛ هم زینالدین را میبینم و هم یوسف را». سوار تویوتا شد و به طرف مقر لشکر17 حرکت کرد. وقتی رسید، سراغ دفتر فرماندهی را از دژبانی گرفت. وارد سالن شد و در اتاق فرماندهی را کوبید. از داخل اتاق، صدایی شنید: «بفرمایید.» در را باز کرد و وارد اتاق شد. آقا مهدی زینالدین با دیدن حاج مرتضی بلند شد، به طرفش آمد و گفت: «به به! حاج مرتضی! چه خبر از این طرفا؟ راه گم کردی؟!» حاج مرتضی با دیدن اتاق متعجب شد. چرا که نه از میزی خبر بود و نه از صندلی. گوشهای از اتاق چفیهای پهن بود و یک طرف آن قرآن و مفاتیح و طرف دیگر آن، چند پوشه و یک گوشی تلفن. روی دیوار هم عکس حضرت امام(ره)، به چشم میخورد. با آقا مهدی، گرم صحبت شد. آقا مهدی از حاج مرتضی سوال کرد: خُب چی شده، اومدی این طرفا؟ از این کارها نمیکردی، توی جلسه شورای فرماندهی به زور میشه شما را دید. - راستش اومدم هم خدمت شما عرض ادبی کنم و هم آقا یوسف سجودی را ببینم. - اسمش آشنا نیست؟ ـ یعنی یوسف را نمیشناسی؟ - نه! اولین باری ست که این اسم را میشنوم. حاج مرتضی به شک افتاد و با خود گفت: خودش گفت میرم لشکر17، قرار نبود جای دیگهای بره؟ به آقا مهدی گفت: راستش، آقا یوسف یکی از فرماندهان گردانهای عملیاتی لشکر ما (گردان حمزه لشکر 25 کربلا) بود. چند ماه پیش به من گفت میخوام به لشکر 17 برم. آقا مهدی بدون هیچ معطلی، گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت. ـ پرسنلی! ـ بفرمایید. ـ زینالدین هستم، لطفاً تو لیست نیروهای جدید رسمی نگاه کنید. ببینید نام برادر یوسف سجودی هست یا نه؟ آقا مهدی گوشی را گذاشت، رو به حاج مرتضی کرد و گفت: با این اوصاف که شما میفرمایید اگر به اینجا منتقل شده باشه تا حالا باید اسمش رو میشنیدم. ـ آخه خودش به من گفت که میرم لشکر17؛ تازه بهش گفته بودم برای زینالدین زنگ بزنم، معرفیات کنم؟ ولی قبول نکرد. زنگ تلفن به صدا در آمد. آقا مهدی گوشی را برداشت. ـ حاج آقا! اسمی که فرموده بودید در لیست هست. - خب، مسئولیتش چیه؟ ـ اینجا نوشته، یکی از آرپیجیزنهای گردان قائم. آقا مهدی که با این خبر متعجب شده بود، گوشی را گذاشت و به حاج مرتضی گفت: چنین اسمی داریم، ولی آرپی جی زن یکی از گردانهای ماست. حاج مرتضی زیر لب گفت: آرپی جی زن؟ مطمئنم خودشه. من که توی این مدت با این یوسف بودم، از کارهاش سر در نیاوردم. حالا کجاست؟ میتونم برم گردان شون پیداش کنم؟ آقا مهدی رفت پشت دستگاه بیسیم مرکزی و "علی" فرمانده گردان قائم را صدا زد. چند لحظه بعد علی آمد. حاج مهدی به علی گفت: آقا مرتضی قربانی، فرمانده لشکر 25 کربلا هستند؛ ببین چی میگن. ـ خب علی آقا! بگو ببینم تو گردان شخصی به نام یوسف سجودی دارید؟ علی که انتظار چنین سوالی را نداشت، گفت: چطور مگه؟ خبریه؟ ـ نه علی آقا! حاج مرتضی اومده ایشون رو ببینه. ـ بله! آقا یوسف از اون آرپی جی زنهای ماهر و کم نظیره. راستش تا به حال آرپی جی زن به این دقیقی ندیده بودم. کارش خیلی درسته. حاج مرتضی با خنده ملیحی گفت: آرپی جی زن ماهر؟ آقا یوسف تمام کارهاش درسته. دومی نداره. آقا مهدی دستش را به دوش علی زد و گفت: آقای علی آقا! رودست خوردی. میدونی این آقا یوسف کیه؟ علی که هاج و واج مونده بود، گفت: نه! چطور مگه؟ ـ آخه یوسف سجودی تو لشکر 25کربلا فرمانده گردان بوده. ـ فکرش را میکردم. از اقتدار و متانتش معلوم بود. من که ازش سوال کردم در چه واحدی حاضر به فعالیت هستی؟ گفت: من آرپی جی زن خوبی هستم و من هم فرستادمش تو دسته پشتیبانی. تازه شما هم که چیزی به من نگفتید. ـ خب آخه من هم تا حالا چیزی نمیدونستم. همین الآن حاج مرتضی به من گفت. حاج مرتضی گفت: این آقا یوسف ما اصلاً اهل این حرفا نیست که مسئولیت داشته باشه. هر جا باشه کار میکنه. هر چه زمان میگذشت اشتیاق آقا مهدی برای دیدن یوسف بیشتر میشد. رو به حاج مرتضی کرد و گفت: خب، حاجی پاشو بریم این آقا یوسف رو ببینیم. بقیه حرفا باشه پیش اون. یوسف داخل سنگر دو زانو نشسته بود و مشغول قرائت قرآن بود که صدای یا الله! نگاهش را به طرف در ورودی سنگر جلب کرد. چشمش را به آنجا دوخت. پتویی که به جای در از آن استفاده میشد، بالا زد و علی وارد شد. پشت سرش آقا مهدی و بعد حاج مرتضی. یوسف با دیدن حاج مرتضی هیجان زده شد. قرآن را بست و بر روی جعبه مهمات که کنار دستش بود گذاشت و از جایش بلند شد و خودش را در آغوش حاج مرتضی رها کرد. ـ چه عجب حاجی! این طرفا؟ ـ خوب آقا یوسف! از مسئولیت فرار میکنی؟ یوسف که قضیه را فهمیده بود، خود را از آغوش حاج مرتضی جدا کرد و گفت: مگه آدم باید حتماً مسئولیت داشته باشه تا خدمت کنه؟ آقا مهدی در ادامه حرف حاج مرتضی گفت: آقا یوسف! درسته براتون فرق نمیکنه، اما ما به امثال شما و تجربیات شما نیاز داریم. شما باید خودتون رو معرفی میکردید. یوسف که در یک حالت غیرمنتظره قرار گرفته بود، گفت: راستش همین طور که آقا مرتضی میدونه برای من فرقی نمیکنه. هر چی تکلیف باشه من همون رو انجام میدم. حالا شما هم هر چه امر بفرمایید بنده به عنوان سرباز در خدمتم. سخنان یوسف چون آب زلال و شفاف بر جان آقا مهدی مینشست. او به یوسف خیره شده بود و بر این متانت، بیریایی، بزرگواری و از خودرستگی او غبطه میخورد. انتهای پیام/خ نظرات شما عزیزان: موضوعات مرتبط: برچسبها: |
|
(function(i,s,o,g,r,a,m){i['GoogleAnalyticsObject']=r;i[r]=i[r]||function(){ (i[r].q=i[r].q||[]).push(arguments)},i[r].l=1*new Date();a=s.createElement(o), m=s.getElementsByTagName(o)[0];a.async=1;a.src=g;m.parentNode.insertBefore(a,m) })(window,document,'script','//www.google-analytics.com/analytics.js','ga'); ga('create', 'UA-52170159-2', 'auto'); ga('send', 'pageview'); |